سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هانگوگ نامه : گاه نگار روزگار دانشجویی در کره
سلام

اول از همه رمضان مبارک باشد و بهره کافی را از این ماه برده باشید البته تا به حال و بعدشم ببرید.
بالاخره امتحان جامع هم شرش کم شد و البته معلوم نیست جوابش چه بشود.یک سوال از 4تا که اصلا از درس هایم نبود یعنی ترمی که من آن درس را برداشته بودن این مطلب را درس نداده بود و در امتحان آورده بود خوب من هم کم نیاوردم و بر اساس دانسته های دوره های قبلی کلی داستان سرایی کردم تا دست کم صفحه خالی نماند. 2 پرسش دیگر هم که کلی بود و چیزی و در حد کارشناسی ولی نمی دانم آنها چطور تصحیحش کنند. فقط پرسش استاد خودم (با این که از او خوشم نمی آید) خوب بود که فهمیدنی بود و نباید چیزی را از حفظ می نوشتی. به هر حال فعلا راحتم.

بعد امتحان بارانی شدید گرفت و پیاده آمدم تا آرمایشگاه تا خیس نشوم ولی بارانش دوش مانند بود و باز شلوار و پیراهن با وجود چتر بزرگ خیس شد. سر راه در کی. بی . اس آی مراسم بود و افتتاح یک چیزی به اسم کی.استار. همان لحظه کلی ماشین سیاسی زدند بیرون و این موتور سوارهای تشریفات ... فکر کنم سفیر روسیه هم وسطشان بود چون پرچمش روی ماشین بود شاید هم فرانسه. ولی اینها برای کارهای فضایی خودشان را به روس ها نزدیک کرده اند.
بعدش هم آزمایشگاه و مثل همیشه. غروب هم افطار و بعدش با امیر آقا تشریف بردیم خرید هفتگی. زیر باران قدم زدن هم بد نیست ولی به شرط این که ....ولی حیف ما که آسمان جلیم و در صد آسمان هم یک ستاره نداریم!

شنبه هم افطاری مرکزی اسلامی دجون بود و مفتی عبد الوهاب آمد که خیلی ها را هم در کره مسلمان کرده است و سوری است و ساکن کره . به کره ای و انگلیسی هم مسلط. البته مثل همه شان گوش مفت دید و چیز به در به خوری نگفت. تکرار مکررات در مورد روزه و شرایط وجوب و روزه.
یک شنبه هم طوفانی آمد که نگو. بارانی می بارید که انگار ته آسمان سوراخ شده است.هیچ کس را نمی شد ببینی که توی کوچه راه برود.همه جا سکوت بود و صدای باران .چه حالی به شما دست می دهد تمام روز شما را بنشانند کنار دوش حمام و صدایش را گوش کنید.روز که انگار شب بود و آن را به شب رساندم ولی دیگر اواخر شب خسته شدم از اتاق نشینی و زدم بیرون .رفتم آزمایشگاه تا کمی توی شبکه بچرخم. رسیدم آزمایشگاه خیس خیس بودم . کسی بگوید آدم عاقل توی این هوا می آید بیرون. طوفان تایپون یا تایفون بود که چند تایی را هم کشته بود همان روز و چند تایی ناپدید شده اند البته در بخشهای جنوبی کره.

و اما سحری دیشب که خیلی با صفا بود. کلی خودم را تحویل گرفته بودم که در سکوت سحر صدایی از سقف شنیدم بی خیال به خوردنم ادامه دادم که یک دفعه مهتابی صاف پایین آمد وسط سفره و خرده شیشه ها به همه جا پخش شدند.تازه همین شبش اتاق را صفا داده بودم! غذای ما را هم که تقریبا بی مصرف کرد . خورشت توی قابلمه بود و به سلامتی در رفته بود. بقیه هم راهی آشغالدان شدند. به هر حال بهتر از این بود که بخورد توی سرم و چشم و چالم را کور کند .خصوصا الان که بیمه ام هم باید تمدید شود و نامه اش را هنوز نگرفته ام. هزینه اش میلیونی می شد. تازه آن وقت چطوری بروی بیمارستان آن هم وقتی زبانشان را خیلی بلدی!!!
قضیه این بود که این مهتابی صدا می کرد و من هم از وینگ وینگش خسته شدم آن را پیچاندم تا صدا نکند البته یک سالی می شود و مهتابی از این همه بیکاری خسته خودش را از آن بالا انداخت و خود کشی کرد البته از نوع انتحاری ولی به هدفش نرسید و دشمن جان یا به عبارتی سر و چشم به در برد. همین.

این هم بگذرد.

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 86/6/29ساعت  9:35 صبح  توسط سید جواد 
      نظرات دیگران()

       1   2   3   4   5      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    آندونگ1
    [عناوین آرشیوشده]