سلام
از خیلی قبل می خواستم چند کلامی در مورد وقایع اتفاقیه بنویسم ولی گویا قسمت نشده است تا حالا که از جدید ترین آنها یعنی بیماری خودم خواهم نوشت تا قدیمی ترین آنها که بازدید از موزه جنگ گوجه دو بود که البته قرار بود عکس هایش را کوچک کنم و بگذارم که ای!!! امان از این ویروس در حد میکروسکوپ الکترونی نیم وجبی که چه جوری من چند وجبی را ذلیل و افتاده کرد. همین ویروس سرما خوردگی یا آنفلوآنزا را می گویم که بد جوری به من پیله کرده است و دست از این همه مهربانیش بر نمی دارد.بابا من همدم ویروس می خواهم چکار؟ چند روز قبل حدودای 2-3 شنبه احساس می کردم هی داغ می شوم عرق می کنم باز خوب می شوم .گفتم از لباس زیاد است که الان پوشیده ام یا آزمایشگاه گرمتر است و بی خیالش شدم.استراحت و خواب کافی هم که قربانش بروم چیزی است که دست کم این 2 سال اقامت اینجا از یادم رفته است.نه! اصلا درس و کار مطرح نیست.نمی توانم اینجا مثل آدمیزاد بخوابم.زیاد سعی کرده ام ولی نمی شود. باری 4شنبه عصر دیدم بد جوری سرفه می کنم که سابقه نداشته است.جدی نگرفتم و 7-10 شب هم که کلاس داشتم دیدم خوابم می آید و کمرم هم درد می کند.البته مساله خواب سر کلاس که جز اوجب واجبات است چون یا کره ای صحبت می کنند یا انگلیسی هم که باشد از بس خوش لهجه اند و روان صحبت می کنند اصلا مگر کسی خوابش می برد.تازه 7 شب بعد از خرکاری روزانه در آزمایشگاه وقت کلاس است؟ این را هم یادم نرود که من ید طولایی در خواب سر کلاس به صورت کاملا متشخصانه و جدی دارم که بقیه دانشجو های خارجی هم جدیدا می آیند کنارم می نشینند تا ببینند چطوری این کار را می کنم و بقیه هم فکر می کنند که بیدارم! این طفلکها هم لازم دارند بخوابند.اصولا کلاس این وقت شب یعنی خواب!
باری بعد از کلاس سر راه احساس سرمای شدید کردم طوری که کاپشن هم کفاف نمی داد.مرده شور هوای کره را ببرند بهارش دیر می آید و پاییزش زود و پرزور می رسد.دیگر گفتم این یعنی خطر جدی است .میوه گرفتم و آمدم اتاق و یک چایی داغ پر لیمو (البته به اندازه یک کتری) درست کردم و هی خوردم و فیلم نگاه کردم .چه فیلمی؟ خانه شجاع یا خانه شوالیه در ارتباط با بردن دموکراسی به عراق به وسیله آمریکا و ناسپاسی این مردم (البته نه همه از دید فیلم) سان او بیچ!!! و فداکاری سربازان آمریکایی.نمی دانید چقدر متاثر شدم و به اندازه همان یک کتری اشک ریختم ولی خودتان حدس بزنید چطوری! در این بینابین هم گفتم سبزی که خرد شده آماده است کوکو درست کن.آخر کارد به شکمت بخورد کسی که سرما خورده یا آنفلوآنزا دارد تف دادنی می خورد .خلاصه آخر کار دیدم دماغ و گوش هایم کیپ شده ولی باز هم از رو نرفتم و کمی خوردم که دیدم ای وای دارد حالم این دفعه جدی دگرگون می شود و بی خیال شدم و گذاشتمشان توی یخچال.به جای استراحت باز هم نشستم و فیلم نگاه کردم و هی چایی خوردم.
شب تا صبح هم که سوختم و دور خودم چرخیدم .صبح که خواستم بلند شوم بروم آزمایشگاه دیدم ددم وای(به قول یکی از دوستان) نمی توانم حتی سر پا بایستم چه برسد بروم بیرون.حتی دیگر چایی خالی هم نمی توانستم بخورم.افتادم تا ظهر 12.بیدارکه شدم کمی فکر کردم دیدم واقعا هیچ کس نمی تواند تنها زندگی کند و تنهایی تنها برازنده یک نفر است.آخربه دلیل زندگی دانشجویی اینجا و نداشتن شغل در ایران و بالا رفتن سن به صورت حلزونی (از لاکپشتی هم آرومتر) دیگر قصد کرده بودم کم کم بی خیال از اون حرفها بشوم و بعدا هم فقط با کار سر خودم را گرم کنم ولی در عمل اثبات شد که نه بابا همه به یک یار مهربان نیاز داریم(کتاب را نمی گویم).
لباس پوشیدم که بروم دکتر دانشگاه دست کم 2-3 کلامی انگلیسی می دانست.آقا رضا از بهترین های پاکستان که هم رشته هم هستیم دم ساختمان من را دید.خواست ببردم دکتر گفتم نه خودم می روم (از این تعارفات اضافی –دندم نرم) .تا 1.30دانشگاه علاف شدم چون خانم دکترتشریف برده بودند ناهار یک دست کاسه آب داغ پر فلفل با مقادیری هشت پا میل کنند(زیاد جدی نگیرید. بگیرید هم زیاد غلو نیست). بعد هم که آمد یا نفهمید چه می گویم یا گوش نکرد یک مشت دارو نوشت بدون اسم هیچ نسخه ای هم به من نداد.زحمت نکشیدحتی تنفسم را چک کند .ایران دست کم گوشی روی پشت و سینه ات می گذارند و به صدای ششت گوش می دهند .زحمت کشید با دما سنج دیجیتالش دمای بدنم را (گوشم) را گرفت و گفت تب داری.با خودم گفتم :زحمت کشیدی از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است.دارو را که دادند بدون نام و نشان.
زود آمدم اتاق تا حساب سرفه را اول از همه برسم.
قبلش تا یادم نرفته بگویم مثلا این دانشگاه ادعای بین المللی بودن دارد (دانشجویان چینی که خودی هستند.با چند هندی و بنگلادشی و جدیدا ما 2-3 ایرانی ) که نمی شود فقط ادعا کرد.تمام تابلو ها تک زبانه است مگر تک و توکی.اسم استاد ها روی در اتاقشان همه کره ای است.کلاس های پی اچ دی حتی وقتی بیشتر خارجی هستند عمدتا به زبان کره ای است.بیشتر کارمندانشان بیق تشریف دارند . رییس دانشگاه هم می گوید کره ای حرف زدن آسانتر از انگلیسی است.عجب آدم زرنگی است این بابا. گیریم ما زبان گفتگو را در این 3 سال یاد بگیریم با زبان تخصصی چکار کنیم.تازه وقتی به این زبان مسلط می شویم که باید برویم بعدش این زبان بین المللی را در کجا به کار ببریم؟! در کنارش کایست وجود دارد که آرزوی دانشجو های کره ای است بروند آنجا درس بخوانند و از همه نظر به این دانشگاه به اصطلاح ملی سر است.خودشان به صورت خودکار درس ها را انگلیسی کرده اند.بورس ثابت برای دانشجویان خارجی دارند (کاری ندارند شما بورس دیگری هم دارید یا نه) و درست دانشگاه ما چشم ندارد ببیند همین بورس دولت کره را ما داریم. اعتبار علمیش را هم همه می گویند از دانشگاه ما بالاتر است.حالا وزارت علوم ما آن را برای دکترا به رسمیت نمی شناسد.نمی دانم چطور آقایان یا خانم ها به این نتیجه رسیده اند.لطف کنید کمی نشیمنگاهتان را تکان دهید و بلند شوید ارزیابی های جدید جهانی را ببینید تا ما موقع آمدن به دانشگاههای خارجی متضرر نشویم.شما که نخیر!در همه حال درست می گویید.بگذریم.پاکستانیها از ما زرنگتر.
اولین سری را که خوردم چنان خوابم برد که تا 6 بیدار نشدم .چون 7 باز کلاس داشتم آن هم با یکی از آن کره ایهایی که حتی درس تکنیکال رایتینگ را به کره ای ارایه می کند و من هم کمی با او مشکل داشتم چون ناراضی بود سمینار کلاسیت را به انگلیسی دادی و کسی چیزی نفهمید.اینجا کره است.ما هم گفتیم دانشگاه باید از اول برای ما کلاس کره ای می گذاشت به سبک ژاپن.این آخری بد جوری اینها را می سوزاند چون علاوه بر سابقه بد تجاوز ژاپن بعضی ها خودشان را با ژاپن مقایسه می کنند(بروند کشکشان را بسابند).هر چند عقلای آنها می گویند ژاپن کجا ما کجا.قابل توجه بعضی ها که افاضات اضافه می کنند و سعی دارند کره را الگویی برای ایران کنند.
به هر کلاس را رفتم و 3 ساعت به خودم لرزیدم و هی به او فحش دادم.خوبیش این است اینجا به کسی هم بلند بلند فحش بدهی نمی فهمد کسی هم نیست که بفهمد.برگشتن هم تا اتاق سرما خوردم و لرزیدم و هزار بد و بیراه نثار سیستم کلاسی و کاری اینجا کردم.در عوض به محض رسیدن ،سر و کله آقا رضا پیدا شد که برای احوالپرسی آمده بود و می خواست ببیند چه چیزی لازم دارم. کمی ماند و بعد هم رفت و باز با سوپ آماده برگشت که خریده بود.شب مثل شب قبل گذشت و باز هم صبح.تب با این که پایین آمده بود ولی باز هم گیج و ویجی شربت ضد سرفه سر جایش بود و باز خوابیدم تا ظهر که آقا رضا باز در را کوبید.همین در باز و بسته کردنش من را کشته است.می خواست بداند زنده هستم یا نه.باز خوابیدم تا 2 ظهر که دیدم امیر آقا(دوست ندارم فامیل خودم یا هر کس دیگر را بنویسم.همین) در می زند .تعجب کردم چطور فهمیده است ! گفت استادت زنگ زده آزمایشگاه ما که دوستم زنگ زده جاباد 2 روزه نمیاد آزمایشگاه(من تو مرکز تحقیقاتیم که آزمایشگاههای دانشگاه رو میذاره تو جیبش.این یکی رو خداییش شانس آوردم).خودمم دیدم 2 روزه آن نمی شی گفتم شاید مردی!(من حالا حالاها هستم چون با بعضیا کار دارم اگه خدا بخواد).آقای رضای بی خیال هم به آنها نگفته بود .خودم از همه بدتر. کمی نشست و رفت خبر را به آنها بدهد.مشکل این بوده که سال قبل یکی از دوستانم با معرفی من ... آمد و بعد به هر دلیل ( به خودش مربوط است) در همین ایام ناپدید شد و طوری جیم کرد که استاد مربوطه دچار شوک شده بود و تا مدتها رویش را از ما بر می گردوند.البته استاد من هم کم هول نکرده بود و با خانم دویده بود آزمایشگاه ما که من هستم یا نه. الانم هول کرده نکنه تب نوبه نوبت من شده ولی فکر نکرده پرواز کره – ایران وقتش 5 شنبه ها نیست.نه بابا نگران سلامتیم نیست.شاید خوشحال بشه من بمیرم یک دانشجو خارجی دیگه بگیره بورس منو براش درخواست کنه. اصل ماجرا که 2 شنبه بازخواستم کنند معلوم می شود(اینجا باید بمیری و کار کنی).
غروب آقا رضا دوباره آمد گفت بیا شام درست کرده ام 2تا از بچه ها هم می آیند.گفتم باشه و خوابیدم.باز بلند شدم و رفتم پیشش و بعد هم بقیه رسیدند.امیر آقا هم در این اثنا آمده بود و با دیدن در بسته فکر کرده بود من خوابم و پسر خوب رفته بود برایم خرید های دست کم این 2 روزم را کرده بود .عجب گل پسری است ان شاالله یک دختر خوب با کمال و با جمال نصیبش شود که او را عاقبت به خیر کند(تا جایی که می دانم آدرس این وبلاگم را ندارد).شام که نتوانستم چیزی بخورم و فقط همان حرفهای همیشگی.زورشان به مشرف نمی رسد می خواهند ایران جبران ناتوانی آنها را در ضدیت با آمریکا بکند اصلا...
بعدشم امیر آقا برگشت و فیلم اخراجیها را برای نمی دانم چندمین بار تا آخر دیدیم و بعدش هم رفت خوابگاه . شنبه صبح تا ظهر بعد از صرف صبحانه خواب و قبل ازظهر رفتم دانشگاه مرکز بهداشتش که دیدم در بسته است ولی وب سایت دانشگاه چیزی دیگر می گفت.ای بابا همه دنیا آسمونش یک رنگه.برگشتم .تمام سرخ کردنیها و غذاهای آماده را دور ریختم. حتی کیک و کلوچه.بوی یخچال هم مشمئز کننده شده است .
آقا رضا آمد ببیند زنده هستم یا نه گفت بیا همین بغل یک دکتر است انگلیسی هم مسلط است.همه سوراخ سمبه ها را بلد است. رفتیم و عجب شلوغ بود .قبلش فکر می کردم کره ایها کم مریض می شوند ولی اینجا که پر بود.وقتی از مردم دوری همین چیزهای رادیو تلویزیون را باور می کنی ولی قاطی که شدی می بینی فرق دارد. خانم دکتر از آن سن بالاهای وروجک تند وتیز بود (یک خاله ریزه به تمام معنی).هر چه می گفتم تند و تند وارد کامپیوتر می کرد و هی اینتر مانده بودم او منشی کامی است یا بر عکس.حالا برای پرونده پزشکی بود یا مشاوره دارویی نمی دانم.این همه هم کامپیوتری شدن عذاب آور است.آدم را یاد فیلم ماتریکس می اندازد. معاینه بدنی هم فقط گلو را چک کرد و بینی. همکارش هم دمای گوشم را گرفت. نسخه را که داد یکی که برای خودم بود توضیحات کامل را روی آن نوشت و قبلش هم در مورد حساسیت احتمالی به داروها سوال کرد.
عصر هم رنگ خدا می دیدم که امیر آقای خودمان آمد و فیلم را با هم دنبال کردیم و بعد گفت آمده بودم برویم بیرون یک هوایی بخوری.کمی گپیدیم و بعد از رفتنش رفتم آزمایشگاه.دکتر دیوانه ما روز تعطیل 10-11 شب هم دست بردار از آزمایشگاه نیست.زن و زندگی تعطیل. رفتم اتاق خودمان و چراغ خاموش با کامی خودم ور رفتم و گپیدم تا رفت. بعد هم به کار خودم رسیدم و برگشتم و شام هم بعد از 3 صبح. بقیه داستان با نتیجه گیریهای اخلاقی آن باشد برای روز 2 شنبه یا 3 شنبه.
فعلا خدانگهدار
این هم بگذرد!